پیوند عشق ماپیوند عشق ما، تا این لحظه: 9 سال و 20 روز سن داره
مامان نسیممامان نسیم، تا این لحظه: 34 سال و 4 ماه و 19 روز سن داره
بابا امیربابا امیر، تا این لحظه: 35 سال و 5 ماه و 26 روز سن داره
ایلیا طلای ماایلیا طلای ما، تا این لحظه: 7 سال و 10 ماه و 30 روز سن داره

پسر طلای مامان و بابا

اولین خزیدن نی نی من

امروز پسرم برای اولین بار و با کلی تلاش خزید و جلو رفت بعله وقتی من دارم به کارای خونه میرسم و ایلیا رو گذاشتم روی زمین تا بازی کنه میبینم درست 180 درجه چرخیده و محکم پاهاشو میده زمین و همه ی بدنش رو با یه قدرتی بالا میکشه یه دفعه ای دیدم پسرم رفته جلو حسابی ذوق کردم و جیغ و داد تو خونه که ایلیا مامان داره میخزه بابایی خواب و با جیغ من از خواب بیدار شد و اینقدر پسری رو بوسه بارون و تشویقش کردم که خدا میدونه فدای پسرطلام بشم که هر روز داره بیشتر و بیشتر پیشرفت میکنه قربونش بشم ...
30 مهر 1395

عزاداری پسری

پسری مامان امسال حسابی عزاداری کرد صبح روز تاسوعا سه نفری میریم سمت هیئت ها و ایلیا با تعجب این همه مردم رو نگاه میکرد پسر مشکی پوش عزادارم خیلی قشنگ به طبل ها و صدای سنج و صدای نوحه خون رو انگاری خیلی دوست داشتی و با دقت گوش میدادی مامان جون اونروز ناگهانی مامان فهیمه و بابا رضا و خاله نازنین رو هم دیدیم فرداش روز عاشورا هم با پسری جونم رفتیم عزاداری و امسال یه جور دیگه بود اینکه سه نفری بودیم و شمع روشن کردیم اون اولا من تنها بودم و میرفتم مسجد برای بابایی که سربازی بود شمع روشن میکردم کنار شمع خودم پارسال هم به یمن اومدنت تو دل مامان نسیم سه تا شمع روشن کردم امسال دیگه جمعمون کامل بود و سه تا شمع سه تایی روشن کر...
23 مهر 1395

همایش شیرخوارگان حسینی

یا صاحب الزمان ... فرزندم  را نذر یاری قیام تو میکنم اورا برای ظهور نزدیکت برگزین و حفظ کن . همیشه قبل از اینکه تو به دنیا بیای و بشی پسر  من دلم میخواست بچم رو ببرم برای علی اصغر امام حسین و عزاداری کنم ... تا اینکه تو جیگر مامان دنیا اومدی و محرم امسال تو توی بغل بودی از قبل محرم دنبال ثبت نام برای همایش شیرخوارگان بودم و میخواستم مسجد صاحب الزمان بریم که زندایی مینا بهمون پیشنهاد دار که تکیه میدان قلعه ثبت نامت کنه و ما هم قبول کردیم و با دادن یه کپی از شناسنامت ثبت نام شدی همش دلم میخواست زودتر و زودتر این روز برسه و من و تو بریم برای عزاداری پسر مامان تا بالاخره دیروز صبح ساعت 6 بیدار شدیم ...
17 مهر 1395

اولین تولد رفتن پسر طلا

دیشب اولین بار بود که با پسری دعوت شده بودیم تولد ... تولد پسر دوستم که چهار ساله میشد ... دوتایی آماده شدیم و حسابی به خودمون رسیدیم با اون تجربه بدی که تو کشتی تفریحی کیش داشتیم همش میگفتم ممکنه پسری از سر و صدا و آهنگ دوباره گریه شه ولی اصلا اینجور نبود نی نی ناز من عاشق تولد شده بود و حتی با اینکه گشنش شده بود دلش میخواست که فقط اطراف نگاه کنه و با شروع آهنگ پسر منم شروع کرد به قر دادن تو دستم یه لحظه نگه داشته نمیشد ... همش مینشست بلند میشد و از اینور و اونور میشد ... میدید که یه عالمه بچه است دارن مرقصن فقط میخواست نگاشون کنه و مثل اونا جنب و جوش داشته باشه ... بعله پسرم از الان میخواد رقص رو یاد بگیره ...
12 مهر 1395

چهارماهگی و دوتا واکسن

مامان جون نی نی ایلیای من امروز چهار ماهه شدی و وارد ماه پنجم از زندگیت شدی چقدر توی این چهار ماه بزرگ شدی هنوز باورم نمیشه ... حتی هنوز باور نمیکنم این نی نی کوچولو این فسقلی این جیگرطلا پسر منه هنوز باورم نمیشه یه پسر به نازیه تو خدا بهم داده هنوز باورم نمیشه چهارماهه که پیشمی بغلت میکنم بوست میکن بوت میکنم ... هر روز کارایی که انجام میدی بیشتر از روزای قبل میشه ... تازگیا تا میخوابونمت سریع میخوای دمر بشی و دست و پا بزنی اینقدر دست و پا میزنی و برای خزیدن روی زمین تلاش میکنی که آخرش خسته میشی و گریت میگیره مامانی اونوقته که من بغلت میکنم و نازت رو میخرم هر چی دستمون باشه رو میخوای ازمون بگیری و تو دستت نگهش داری...
11 مهر 1395

مامانی باید بره سرکار

از اول مهر شروع کردم به سرکار رفتن اصلا دلم نمیخواد که پسرم رو تنها بزارم اصلا دلم نمیخواد ساعات باهاش بودن رو از دست بدم دلم میخواد بیشتر و بیشتر نی نی طلام رو ببینم ولی مجبورم پسرم ... دلم میخواد یه آینده قشنگ برات بسازم یه آینده ای که مجبور نباشی به خاطرش سختی بکشی یا غصه بخوری خیلی بهم وابسته شدی صبحا که پیش مامان فهیمه ای حسابی بهونم رو میگیری سخته سخته حتی نوشتنش هم سخته ... اصلا نمیخوام در موردش چیزی بگم ... فقط نی نی جونم قول میدم که وقتایی رو که باهاتم حسابی جبران این نبودن هام برات بشه ... عاشقتم پسر مامان یکی یدونمی  
4 مهر 1395
1